مداد رنگی ها مشغول بودند...به جزمدادسفید...هیچ کس به او کارنمی داد...همه می گفتند:توبه هیچ دردی
نمی خوری...
یک شب که مدادرنگی هادرسیاهی کاغذ گم شده بودند ...مدادسفیدتاصبح کارکرد...
ماه کشید...
مهتاب کشید....
وآنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچکتر شد.....
صبح توی جعبه ی مدادرنگی جای خالی او باهیچ رنگی پر نشد.... آیدا
ستاره شناسای پایگاه تحقیقاتی همه عصبانی و کلافه بودن .
اونا می خواستن دورترین سیاهچاله کهکشانو رصد کنن اما هر کاری
می کردن رادیوتلسکوپ از سمت خورشید برنمی گشت .
امروز درست یه هفته بود که از صبح تا شب مسیر خورشیدو دنبال
می کرد و لحظه ای چشم از اون برنمی داشت .
رادیوتلسکوپ عاشق خورشید شده بود.