مداد رنگی

 

 

مداد رنگی ها مشغول بودند...به جزمدادسفید...هیچ کس به او کارنمی داد...همه می گفتند:توبه هیچ دردی 

   

نمی خوری... 

 

یک شب که مدادرنگی هادرسیاهی کاغذ گم شده بودند ...مدادسفیدتاصبح کارکرد... 

 

ماه کشید... 

 

مهتاب کشید.... 

 

وآنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچکتر شد..... 

  

صبح توی جعبه ی مدادرنگی جای خالی او باهیچ رنگی پر نشد.... آیدا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد