عشق

قشنگترین لحظات را کسی به تو میدهد 

 که بتواند غمگینترین لحظات را از تو بگیرد.  

 

 

نوروز مبارک

 

سال نو می شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند

و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره…من…تو…ما…

کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟…

زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و

چون همیشه امیدوار وسال نومبارک…

پروانه

 

 یاذالجلال والاکرام

کودکی درجوی خیابان پروانه ای را درحال خیس شدن یافت بالش راگرفت واورا نجات داد آن شب قرار بود

زلزله ای آن شهر راویران کند اما نکرد ...

ناجی آن شهر آن کودک بود وکسی هم نمی دانست

غنچه

غنچه با دل گرفته گفت:

زندگی

لب زخنده بستن است

گوشه‌ای درون خود نشستن است

گل به خنده گفت

زندگی شکفتن است

با زبان سبز راز گفتن است

گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می‌رسد

تو چه فکر می‌کنی؟
 
کدام یک درست گفته‌اند

من که فکر می‌کنم

 گل به راز زندگی اشاره کرده‌است

هرچه باشد او گل است

گل یکی دو پیرهن


 بیشتر ز غنچه پاره کرده‌است!

عظمت عشق

سعی کن تنها باشی 

 زیرا تنها بدنیا آمده ای  

و تنها از دنیا خواهی رفت ، 

 بگذار عظمت عشق را درک نکنی 

 زیرا آنقدر عظیم است که تو را نابود خواهد کرد. 

 

خدا

 

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.

وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق ، خدا

نا امیدی

 

 

ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید.... 

 قلب دختر از عشق بود 

 پاهایش از استواری 

 و دست هایش از دعا 

 اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود پس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید . 

 ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید، دور قلب و استواری و دعاهایش نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک  ناتوانی. 

 خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد. 

 دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود 

 شیطان می خندید ودور کلاف نا امیدی می چرخید.  

شیطان بود که می گفت: نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود  

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند 

 پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای. 

 اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند 

 خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را 

 دختر نخستین گره را باز کرد .......  

 و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی 

 هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود

نیا باران

نیا  باران
زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم و خوب می دانم
که گل در عقد زنبور است
اما یک طرف سودای بلبل، یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست می دارد  
 
 
 
نیا  باران  پشیمان می شوی از آمدن
زمین جای قشنگی نیست
در ناودان ها گیر خواهی کرد
من از جنس زمینم خوب می دانم
که اینجا جمعه بازار است 
 
 
 
و مردم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند
در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند
در این جا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه می گیرند
نیا  باران زمین جای قشنگی نیست
نیا  باران 
نیا  باران