دخترها

 

 

دخترها مثل سیب های روی درخت هستند  

 

بهترین هایشان در بالاترین نقطه درخت قرار دارند.

 

پسرها نمی خواهند به بهترین ها برسند چون می ترسند سقوط کنند  

 

و زخمی  بشوند، بنابراین به سیب های پوسیده روی زمین که خوب نیستند 

 

 اما به دست آوردنشان آسان است، اکتفا می کنند.

 

سیب های بالای درخت فکر می کنند مشکل ازآنهاست درحالی که آنها فوق 

 

 العاده اند  

آنها فقط باید منتظر آمدن پسری بمانند که آن قدر شجاع باشد که بتواند از  

 

درخت بالا بیاید

؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

به نظر شما این دختره یا پسر؟

 

دختری با ظاهری ساده از خیابان گذشت که پسری 

 

 در پیاده رو به او گفت: چطوری سیبیلو؟ دختر 

 

 خونسرد، تبسمی کرد و جواب داد:وقتی تو ابرو بر 

 

 میداری و مو رنگ میکنی و گوشواره میندازی من 

 

 سیبیل میزارم تا جامعه احساس کمبود مرد نداشته 

 

 باشه!!!

 

 

عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم

همان یک لحظه اول

که اول ظلم را می دیدم

جهان را با همه زیبایی و زشتی

بروی یکدگر ویرانه می کردم


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم

بر لب پیمانه می کردم


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را

واژگون مستانه می کردم


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمایان

سبحه صد دانه می کردم


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان

هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو

آواره و دیوانه می کردم


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه می کردم


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم

بعرش کبریائی با همه صبر خدایی

تا که می دیدم عزیز نابجائی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را

وارونه بی صبرانه می کردم


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش

بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه می کردم


عجب صبری خدا دارد!


چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من جای او چو بودم

یکنفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه می کردم


عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!

انجا که

 

آنجا که 


 چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد ... 

 

زندگی به رنج کشیدنش می ارزد! 


لطیفه ای که کل جهان اینترنت را برانگیخت

چندی پیش جوکی به زبان انگلیسی در دنیای نت زاده  شد! که نکات ارزشمندی را در خصوص سیاست های رسانه های امریکا در برداشت ترجمه ی فارسی جوک به شکل زیر است :


مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچه ای حمله کرده است مرد به طرف انها میدود و با سگ درگیر میشود . سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت انها می اید و میگوید :<تو یک قهرمانی>
فردا در روزنامه ها می نویسند :
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد
اما ان مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم
پس روزنامه های صبح می نویسند:
امریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .
ان مرد دوباره میگوید: من امریکایی نیستم
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی
<من ایرانی هستم >
فردای ان روز روزنامه ها این طور می نویسند :
یک تند روی مسلمان سگ بی گناه امریکایی را کشت.

عکس روی تو چو در آئینه جام افتاد

 

 

 

عکس روی تو چو در آئینه جام افتاد...

این عکس یه پرنده است که توی آب عکس خودش رو دیده و مجذوب شده...البته این مختص پرنده‌ها نیست توی ما آدمها این وضعیت بیشتر دیده می‌شه که بهش می‌گیم نارسیسم یا خودشفیتگی... 

 

مراسم ازدواج ترسناک

مراسم ازدواج ترسناک و عجیب یک دختر و 

 

 پسر!!  

 

ژیرکا و ویتالیچ، زن و شوهری هستند که تصمیم گرفتند مراسم 

 

 عروسی خود را به شکل عجیبی برگزار کنند. آنها ابتدا در یک 

 

 جشن معمولی و در حضور پدر و مادر و دیگر بستگان‌شان  

 

بایکدیگر ازدواج کردند تا به این ترتیب به خواسته پدر ومادرشان 

 

 احترام بگذارند. پس از این مراسم این زوج تصمیم به برگزاری 

 

 یک مراسم عجیب با حضور دوستان‌شان گرفتند. آنها ابتدا 

 

 طلاق گرفته و دوباره باهم ازدواج کردند اما این بار با ظاهری  

 

عجیب و ترسناک!  

  

  

 آقای داماد!

 

 

 عروس خانم!!   

 

 

عشق یعنی چه؟

  

  *عشق یعنى چه؟*
*تعدادى از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى ٤ تا ٨ ساله پرسیدند که: «عشق
یعنى چه؟»
پاسخ هایى که دریافت شد عمیق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود. در اینجا
بعضى از این پاسخ را براى شما می آوریم:*
*
• هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پایش را
لاک بزند. بنابراین، پدربزرگم همیشه این کار را براى او می کرد، حتى وقتى
دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. این یعنى عشق. (ربکا، ٨ ساله)*
*
• وقتى یک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما
میدانید که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. (بیلى، ٤ ساله)*
*
• عشق هنگامى است که یک دختر به صورتش عطر می زند و یک پسر به صورتش ادوکلن می
زند و با هم بیرون می روند و همدیگر را بو می کنند. (کارل، ٥ ساله)*
*
• عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می روید و بیشتر سیب زمینى
سرخ کرده هایتان را به یکنفر می دهید بدون آن که او را وادار کنید تا او هم مال
خودش را به شما بدهد. (کریس، ٦ ساله)*
*
• عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او
بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزه اش خوب است. (دنى، ٧ ساله)*
*
• عشق هنگامى است که دو نفر همیشه همدیگر را می بوسند و وقتى از بوسیدن خسته
شدند هنوز می خواهند در کنار هم باشند و با هم بیشتر حرف بزنند. مامان و باباى
من اینجورى هستند. (امیلى، ٨ ساله)*
*
• اگر می خواهید یاد بگیرید که چه جورى عشق بورزید باید از دوستى که ازش بدتان
می آید شروع کنید. (نیکا، ٦ ساله)
*(ما به چند میلیون نیکاى دیگر در این سیاره نیاز داریم)
*
• عشق هنگامى است که به یکنفر بگوئید از پیراهنش خوشتان می آید و بعد از آن او
هر روز آن پیراهن را بپوشد. (نوئل، ٧ ساله)*
*
• عشق شبیه یک پیرزن کوچولو و یک پیرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى
هنوز همدیگر را دوست دارند. (تامى، ٦ ساله)*
*
• عشق هنگامى است که مامان بهترین تکه مرغ را به بابا میدهد. (الین، ٥ ساله)*
*
• هنگامى که شما عاشق یک نفر باشید، مژه هایتان بالا و پائین میرود و ستاره هاى
کوچک از بین آنها خارج می شود. (کارن، ٧ ساله)*
*
• شما نباید به یکنفر بگوئید که عاشقش هستید مگر وقتى که واقعاً منظورتان همین
باشد. اما اگر واقعاً منظورتان این است باید آن را زیاد بگوئید. مردم معمولاً
فراموش میکنند. (جسیکا، ٨ ساله)*
*
و سرانجام ...*
*برنده ما یک پسر چهارساله بود که پیرمرد همسایه شان به تازگى همسرش را از دست
داده بود. پسرک وقتى گریه کردن پیرمرد را دید، به حیاط خانه آنها رفت و از
زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسید به مرد همسایه چه گفتی؟
پسرک گفت: "هیچى، فقط کمکش کردم که گریه کند"* 

تبعیض نژادی

آیا این دو  هر دو انسان نیستن این کجا خوابیده و آن کجا