خاطرات پسرا

گوشیم تو ماشین جا مونده زنگ زدم به بابام میگم :

بابا گوشیم زنگ خورد جواب ندیاااااااا

گفت : اخه مگه من بیکارم جواب زنگ گوشی تورو بدم ...

خب حالا چرا عصبانی میشی ، کسی زنگ نزد؟ ...

نه فقط نازی اس داد گفت غروب میاد دنبالت برین بیرون ؟؟؟

گفتم وقت نداری سرت شلوغه !!!

واسه چی اینو گفتی ؟؟؟!!!

چون قبلش به الهام قول دادم برین خرید ... !!!

خاطرات دخترا

پدر به دختر :

دخترم این موقع شب تو بالکن چیکار میکنی ؟؟

دختر : دارم ماهو میبینم بابایی !

پدر : پس بی زحمت به ماهت بگو ماشینشو خاموش کنه ، صداش نمیذاره بخوابیم!   

 

لاک پشت

لاک پشت ، پشتش سنگین بودوجاده های دنیا طولانی نمی دانست

که همیشه جز اندکی ازبسیارنخواهدرفت.

آهسته آهسته می خزید دشواروکندودورها همیشه دور بودندلاک

پشت تقدیرش را دوست نمی داشت.

آنرا چون اجباری بردوش می کشید،پرنده ای درآسمان پرزد،سبکبال.............

لاک پشت رو به خدا کرد وگفت: این عدل نیست........ این عدالت نیست.

کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی من هیچگاه

نمی رسم ...... هیچگاه!!!

لاک پشت به نیت ناامیدی به لاک سنگی خود خزید...خدا لاک پشت

را از روی زمین بلند کرد زمین را نشانش داد کره ای کوچک بودو

گفت نگاه کن ........

ابتدا و انتها ندارد هیچ کس نمی رسد......!!!

چرا؟؟؟

چون رسیدنی در کار نیست فقط رفتن است حتی اگر اندکی وهر بار

که میروی رسیده ای!!!

باورکن آن چه بردوش توست تنها لاکی نیست تو پاره ای از هستی

 بردوش میکشی......

پاره ای از مرا خدا لاک پشت را برزمین گذاشت دیگر نه بارش سنگین

بود ونه را ه ها چندان دور...

لاک پشت به راه افتاد وگفت: رفتن حتی اگر اندکی از راه....

و او"خدا" را باعشق بر دوش کشید........

وای ی ی

وقتی حاجیان به شیطان سنگ می زدند، شیطان می خندید و می گفت: این جماعت که امروز به من سنگ می زنند، برسند تهران به من زنگ می زنند!!!!!!!