لاک پشت

لاک پشت ، پشتش سنگین بودوجاده های دنیا طولانی نمی دانست

که همیشه جز اندکی ازبسیارنخواهدرفت.

آهسته آهسته می خزید دشواروکندودورها همیشه دور بودندلاک

پشت تقدیرش را دوست نمی داشت.

آنرا چون اجباری بردوش می کشید،پرنده ای درآسمان پرزد،سبکبال.............

لاک پشت رو به خدا کرد وگفت: این عدل نیست........ این عدالت نیست.

کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی من هیچگاه

نمی رسم ...... هیچگاه!!!

لاک پشت به نیت ناامیدی به لاک سنگی خود خزید...خدا لاک پشت

را از روی زمین بلند کرد زمین را نشانش داد کره ای کوچک بودو

گفت نگاه کن ........

ابتدا و انتها ندارد هیچ کس نمی رسد......!!!

چرا؟؟؟

چون رسیدنی در کار نیست فقط رفتن است حتی اگر اندکی وهر بار

که میروی رسیده ای!!!

باورکن آن چه بردوش توست تنها لاکی نیست تو پاره ای از هستی

 بردوش میکشی......

پاره ای از مرا خدا لاک پشت را برزمین گذاشت دیگر نه بارش سنگین

بود ونه را ه ها چندان دور...

لاک پشت به راه افتاد وگفت: رفتن حتی اگر اندکی از راه....

و او"خدا" را باعشق بر دوش کشید........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد