خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه می خواهی تو از جانم !
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا !
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی
و شب ، آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟
خداوندا !
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن ، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا !
تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...
سلاااااااااااااااام
کجایییییییییییییییییییی؟؟؟؟
اومدیم شهرتون تحویل نگرفتی!!!!!
سلام گلم شرمنده به خدا همون روزا اینقد مهمون داشتیمو مهمونی دعوت بودیم
ایشالا میام جبران می کنم
والنتاین مبارک .
سلام
ممنون
با اینکه سوگوار مرگ پدرم و حوصله نظر انداختن ندارم مطالب جالب و اشعار چشم نواز شما مجذوبم کرد و لحظاتی را فارغ از غم شدم که جای تشکر فراوان دارد
سلام
خواهش می کنم
خیلی خوشحالم که وبلاگم تونسته لحضاتی از بار غمتون کم کنه
از این پیشامد واقعا متاسف شدم امیدوارم خدا بهتون صبر بده و مرحوم پدرتون رو در جوار رحمت خود قرار بده