ما زمینی نیستیم

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند ؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد .
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد .
روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد .
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟»
همسایه اش پاسخ داد : « این یک عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. »
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد . زیرا فکر می کرد یک مرغ است .


ایلیا: کاش یادمون نره که ما تو بهشت خلق شدیم نه تو این دنیا!

اینجا تبعید گاه ماست ؛ نباید به زندان عادت کرد

بدترین حالت برای یه زندانی اینه که به زندان خو کنه...


مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

نظرات 2 + ارسال نظر
حرف دل جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ http://www.harfedel1724.blogsky.com

این جا جای من نیست ، بر روی این زمین غریبم ، این آسمان سقف خانه من نیست ، نباید به اینجا می آمدم ، اینجا تبعیدگاه من است

حرف دل جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:02 ب.ظ

عالی بود کاش همه به عمقش توجه کنن
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد