تو صورتم زل زده بود
لباشو غنچه کرده بود!
فکر کردم میخواد سوت بزنه...
بعدا فهمیدم میخواسته بگه دوستت دارم
تو صورتم زل زده بود
لباشو غنچه کرده بود!
فکر کردم میخواد سوت بزنه...
بعدا فهمیدم میخواسته بگه دوستت دارم
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.
پسر بچه پرسید: "یک بستنی میوه ای چند است؟"
پیشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت".
پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟"
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: " 35 سنت".
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده".
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد.
آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج سنتی و پنچ سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت !